پیشینه گمشده

پیشینه گمشده

۶۰ داستان کوتاه از یاسمین آتشی

یاسمین آتشی را با داستانهای کوتاهش می شناسیم . داستان های کوتاهی که از دل تاریخ ایران سخن می گویند و خواندن هر یک از آنها برای ما ایرانیان انرژی بسیار به همراه دارد . با او گفتگوی ترتیب داده ایم که نظر شما را به خواندن آن جلب می کنیم .

گفتگو : هنگامه مسلمانی

خانم آتشی به عنوان اولین سئوال بفرمایید چه شد که به داستان کوتاه علاقه مند شدید ؟

داستان کوتاه می تواند مخاطب خویش را بدون بازی های کلامی به مضمون اصلی و واقعی خویش برساند . این کار موجب ایجاد انگیزه بیشتر مخاطب برای خواندن داستانهای بعدی می شود .

چرا مانند نویسندگان سرشناس این حیطه ، سوژه هایتان در متن زندگی روزمره نیستند ؟

واقعیت آنست که هر کشور و سرزمینی خواسته ها و شرایط خاص خودش را دارد به نظر من نسل امروز ایران بدنبال داستانهای تاریخی است . وجود کتابهای قطور و سنگین آنها را از مطالعه فراری می دهد ! کاری که من می کنم این است که با مطالعه تاریخ و مطالب باستان شناسان سعی می کنم در طی داستانهایی خلاصه ، شیره و عصاره آن را تحویل جوان علاقه مند بدهم .

پس علت اصلی استقبال از آثار شما خلاصه گویی مباحث ناب تاریخی است ؟

دقیقا همین طور است ، من سعی می کنم انگشت بر روی مهمترین بخشهای تاریخ گذاشته و مواردی را مطرح کنم که نیاز به فهم آن در بین نسل جوان امروز وجود دارد . بطور مثال وقتی از مجلس مهستان در دوره اشکانی می گویم و یا زمانی که از ارزش نهادن دیاکو اولین پادشاه ایرانی به حقوق زنان و یا از خصلت های پاک فرگون زیبا به عنوان یک زن ایرانی همواره بدنبال پشتوانه های تاریخی برای ارتقاء منزلت اجتماعی مردمم هستم .

بعضی می گویند شما پائولو کوئلیو ایران هستید علتش چیست ؟

آنها لطف دارند اما من به شخصه بسیار مبتدی و ضعیف تر از آن هستم که لایق عناوینی این چنین باشم .

چرا کمتر آفتابی می شوید و علت این همه گوشه گیری چیست ؟

علت خاصی ندارد شاید به خاطر این است که زندگی خصوصی ، فرزندان و همچنین مطالعات و نوشتنم دیگر وقتی برای موارد دیگر باقی نگذاشته است .

آیا همسر شما هم علاقمند به ادبیات هستند ؟ و آیا فرزندانتان به نوشتن می پردازند ؟

همسرم مرا درک می کند اما علاقمندیش به ادبیات محدود است دخترم فرحناز با این که سال اول راهنمایی است اما داستان های قشنگ و جالبی می نویسد و من هم تشویقش می کنم.

برگردیم به داستانها ، تقریبا در تمام داستانهای شما از اندیشمند کشورمان ارد بزرگ یاد شده است علت در چیست ؟

اگر خوب دقت کنید یکی از وجوه تمایز ادبیات ما با ادبیات غرب در همین است ما همواره در کتابهای گذشتگان خود نقل قول ها ، متل ها و حکایات جانبی را می بینیم . من هم سعی کردم این مسیر را همانند یک امضاء بر روی آثارم داشته باشم . من در مورد اندیشه ها و افکار ارد بزرگ مطالعات فراوانی داشته ام و به شخصه فکر می کنم ایشان بزرگترین متفکر حال حاضر ایران هستند . صدها جمله از ایشان را در حافظه دارم و سعی می کنم با جملات حکیمانه اشان وجه معنایی داستانهایم را بالا ببرم .

از این که می بینید داستانهای شما همه جا هست و گاها نام شما هم در زیر آن نیست ناراحت نمی شوید ؟

دیروز یکی از دوستان روزنامه جام جم را نشانم داد که یکی از داستانهایم در مورد ابومسلم خراسانی را به نقل از یک وب سایت اینترنتی و بدون نام من منتشر نموده بود دوستم معترض بود اما من خندیدم و گفتم مهم این است که این حکایت منتشر شده . چون من برای دل و عشقم می نویسم و خودخواه هم نیستم .

به عنوان آخرین سئوال ، کدام داستان کوتاهتان را بیشتر می پسندید تا در پایان این گفتگو برای مخاطبین عزیز بگذاریم ؟

داستان " صدای جاودانه دختران ایرانی " را شخصا خیلی دوست دارم .

صدای جاودانه دختران ایرانی

سواره نظام مهرداد نخست ، خسته از جنگهای طولانی وارد شهر هیرکانی (گرگان) شد .

آنها در شرق نیروهای متجاوز بدوی و در غرب دمتریوس را شکست سختی داده بودند .

مهرداد پادشاه اشکانی با لباسی ساده در شهر می چرخید و به گفتگوهای مردم گوش می داد نیم روزی که گذشت به گوشه دیواری تکیه داد تا خستگی از تن بدر کند از پنجره کوچک بالای سرش سخنان دخترانی را می شنید حرف های آنها با صدای فرش بافیشان به هم آمیخته بود .

یکی از آنها می گفت مهرداد اگر سخت است فرزندی دارد دلنرم . مهرداد با شمشیر پیمان بسته پس فرزند نرم خوی او با خرد و هوش دوستی کند .

دختر دیگر گفت : آنکه پایه دستگاه دودمان را می ریزد نمی تواند نرم خو باشد او باید همانند پی ساختمان سخت و آهنین باشد پس جبر بر سختی اوست .

و دختر کوچکتری که صدایش بسیار ضعیف می نمود ادامه داد : آنکه بر این زمین سخت ساختمان می سازد و خود نمایی می کند از جنس زیبایی است و زمین سخت را به آسمان می برد .

مهرداد تکانی خورد با خود گفت چطور چنین دختران دانایی در این مرز و بوم زندگی می کنند و او خود نمی داند .

آن شب تا به پگاه خورشید مهرداد اشکانی ، نخستن پادشاه دودمان اشکانیان در تمام مدت به حرفهای آنها اندیشید .

در وجود خود سختی و قدرت پی ساختمان دودمان را می دید و در وجود فرهاد دوم (فرزندش) دانایی و هوش بنای ساختمان را .

آن سه دختر به ریشه ها پرداخته بودند و مهرداد از این بابت در شگفت بود . به گفته ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانی : پرداختن به ریشه ها ، کار ریش سفیدان و اهل دانش است . فردای آن روز پادشاه ایران با تنی چند از نزدیکان به خانه ایی که روز پیش ندا از آن شنیده بود رفت و با شگفتی دید آن خانه متروکه است از همسایگان پرسیدند و آنها گفتند سال ها پیش در این خانه مرد و زنی بودند با سه دختر که فرش می بافتند هر سه دانا و از شاگردان ورتا ( حکیم و دانشمند زن ابتدای دودمان اشکانیان ) . بدست مزدوران آندراگوراس یونانی به خاطر آنکه مدام از بازگشت ایران و نجات از دست خارجیان یونانی سخن می گفتند هر پنج نفر آنها را زنده زنده در کف همان خانه در گودالی کشتند .

مهرداد با شنیدن این سخنان ، بر آبادی آن خانه همت گمارد و آن خانه را مدرسه نمود در حالی که موبدان زرتشی اصرار بر آن داشتند که آن خانه آتشکده گردد و مهرداد نپذیرفت و گفت جای آتشکده در کوهستان است نه میان مردم .

از آن زمان بزرگترین دانشمندان را برای تربیت و افزودن دانش فرهاد دوم بکار گرفت .

برای همین فرهاد دوم در بسیاری از نبردها قبل از جنگ پیروز شده بود چون با دانش پشت سر دشمن خویش را خالی و سپس با تکانی آن را فرو می ریخت .

فرهاد دوم برای ایجاد جنگ خانگی در سوریه ( قسمت باقی مانده سلوکیان متجاوز )دمتریوس را که توسط پدرش مهرداد اسیر شده و در زندان بود را رها کرد تا میان دو برادر نبردی درگیرد. گفتنی است که ظلم و ستم سلوکیان بر مردمان تحت انقیادشان موجب شد که مردم تحت ستم سلوکیان به فرهاد گرویدند. آنتیخوس برای گرفتن انتقام شکستها و اسارت خود با سپاهی گران به ایران آمد، ولی فرهاد به او فرصت نداد ناگهان بر او تاخت و در هنگام جنگ پادشاه سلوکی کشته شد. از این پس سلوکیان یونان دیگر به خود اجازه تجاوز به حریم ایران را ندادند. انحطاط کامل دولت سلوکی از همین زمان آغاز گردید.

سرانجام عشق به ایران

سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود .

سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند.

ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : "نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . "

شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی ، اشعار حکیم فردوسی را زندانبانان می شنیدند و از این روی ، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید

سفر هفتاد ساله

در شهر "میانه" نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آن ها را برای دیگر شاگردان می خواند .

استادش به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی شاگرد پرسید چه امری ؟، استاد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن . شاگرد گفت چرا نصیحت نکنم . استاد پیر گفت دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است .

شاگرد گفت : درس بزرگی به من آموختید سعی می کنم امر شما را انجام دهم .

ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان می گوید : سرایش یک بیت درست از زندگی ، نیاز به سفری ، هفتاد ساله دارد .

گفته می شود سالها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسی را اندرز نمی داد .

شادی در تنهایی نیست

ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود . شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج ، نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید برخاست و از خانه بیرون آمد صدای فریاد و ناله های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می رسید . مبهوت فریاد ها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت : این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده ، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شبها ناله هایش را می شنویم . چون در بین ما نیست همین فریاد ها به ما می گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می شویم . که نفس می کشد . ناصر خسرو گفت می خواهم به پیش آن مرد روم . مرد گفت بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد . ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود .

مرد به آن دو گفت از جان من چه می خواهید ؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم .

ناصر خسرو گفت : من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده ، اگر عاشقی همراه من شو . چون در سفر گمشده خویش را باز یابی . دیدن آدمهای جدید و زندگی های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت . در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود . چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم .

چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود . سالها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش باز گشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت .

اندیشمند یگانه سرزمینمان ارد بزرگ می گوید :

"سنگینی یادهای سیاه را

با تنهایی دو چندان می کنی

به میان آدمیان رو و در شادمانی آنها سهیم شو

لبخند آدمیان اندیشه های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود . "

شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه ایی بسازند ، و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند


ادامه مطلب در آدرس زیر :

http://kherad.parsweblog.com/

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

لاریجانی می گوید نام عربی رقومین را جایگزین دیجیتال کنیم !

نگاهی آماری به کارآفرین های زن

بازار سنتی کتاب ایران در پایان راه